از مشرق خیال

 


من روز خویش را با آفتاب روی تو

کز مشرق خیال دمیده ست آغاز می کنم

من با تو می نویسم و می خوانم

من با تو راه می روم حرف می زنم

وز شوق این محال :

که دستم به دست توست !

من جای راه رفتن

پرواز می کنم !

آن لحظه ها که مات

در انزوای خویش

یا در میان جمع

خاموش می نشینم :

موسیقی نگاه تورا گوش می کنم !

گاهی میان مردم ، در ازدحام شهر

غیر از تو ، هر چه هست فراموش می کنم...

نظرات 3 + ارسال نظر
دانیال شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:15 ب.ظ http://d.blogsky.com

لذت بردم ... قلم شیوا و روانی داری

خوشحالم که خوشتون اومد ولی شاعرش یکی دیگه بود!!!

پیام یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:54 ق.ظ http://smile2me.blogsky.com

کسی با سکوتش ،
مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد
کسی با نگاهش ،
مرا تا درندشت دریای خون برد.
مرا باز گردان
مرا ای به پایان رسانیده
آغاز گردان!

سلام
مرررسی...قشنگ بود!

پیام چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:01 ق.ظ http://smile2me.blogsky.com

سلام آبجی جونی
کجائی پس؟
قول دادی زود زود بیای

سلام داداش خودم


دارم می یام!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد