کجایی؟

سهم من از خنده های تو ، بید های مجنون خشک باغچه حیاطمان است.

نشسته ام تا دوباره سبز شوند

زهی خیال باطل چشمان سرخم گرداگرد شهر را می نگرد به دنبال تو...

تو نیستی ودیگر برایم بهار هم بهار نیست.

روزی آوای مرا تمام چلچله ها خواهند شنید ، تمام گلها خواهند بویید

و

تمام اشک ها خواهند بوسید.

روزی که از تو بخوانم.

دلخوشم به همین ها، 

من شب ها خواب باران می بینم، و تو را زیر این نم نم باران ...

خداوندا

تقدیرم را زیبا بنویس ،

کمکم کن آنچه تو زود می خواهی من دیر نخواهم و آنچه تو دیر می خواهی من زود نخواهم ! 

خداوندا

مگذار آنچه را که حق می دانم به خاطر آنچه بد می دانم کتمان کنم.

خداوندا

اگر روزی بشر گردی ز حالم با خبر گردی ، پشیمان می شوی از قصه ی خلقت از این بودن، از این بدعت.

خداوندا

نمی دانی که انسان بودن وماندن ،در این دنیا چه دشوار است، چه زجری می کشد آنکس انسان است و از احساس سرشار است .